خاطرات خانم بیکار

کار مربوط به صاحب‌کاری را که قبلا نامیدم کرده بود قبول کردم، بالاخره. چهارشنبه اولین روز بود و شنبه روز دوم. شرط گذاشتم که اگر کاری مرتبط با رشته‌ام پیدا کنم، از اینجا می‌روم. آن‌قدر نیازمند نیرو بود که قبول کرد. 

فکر می‌کنم به این‌که نکند در اینجا بمانم و خودم را کاردار حساب کنم و دنبال کار بهتری نروم... فکر می‌کنم به این‌که با ماندن در این‌جا تمام آرزوهای قبلی‌ام را فراموش کنم... فکر می‌کنم یه این‌که نکند اسیر روزمرگی‌های یک کارمند ساده با کمترین حقوق ممکن شوم... فکر می‌کنم...


یکی از خوشی‌های دنیا امروز نصیبم شد. صاحب‌کاری بود که دوازده سال پیش نامیدم کرده بود و جوری جوابم کرده بود که تا مدت‌ها و سال‌ها حرفش تو ذهنم می‌چرخید. امروز من جوابش کردم. فهمیده بودم که دنبال نیرو برای استخدام است. رفتم باهاش حرف زدم؛ اما امروز جواب نه دادم. البته نه به خاطر خاطره‌ی قدیم و نه به صورت نامحترمانه!مؤدب


برای یک آدم بیکار این‌چنین انتقامی خیلی خیلی لذت‌بخش است.بلبلبلو

دنیا عجیب دار مکافات است.یعنی چی؟